زبانحال مسلم بن عقیل علیه السلام قبل از شهادت
دل بیقـرار من میتپد از فراق یاری که نوشـتهام بـیاید، به دیـار بیقـراری چو به عشق پا نهادم، همه هستیام فنا شد تن من به تیغ و شمشیر و سرم به چوب داری دل من ز بیوفایی، سر من ز سنگ کینه بشکستهاند هر دو ز بلای عشق، آری ز لبم بود روان خون شبیه یم به کاسه ز دو دیدهام روان اشک شبیه آبشاری دل من بسوزد از آن که به اهل بیت عصمت بزنند سنگ از بام نکـنند غـمگـساری شب و روز کاروانت چو یکی شود به کوفه تو به سویشان نظاره ز فراز نیزه داری |